«««(((زندگی کردن مثل دوچرخه سواری است. آدم نمی افتد مگر اینکه دست از رکاب زدن بردارد)))»»»
اوایل،خداوند را فقط یک ناظر می دیدم،چیزی شبیه قاضی دادگاه که همه عیب و ایراد هایم را ثبت می کند تا بعدا تکتک انها را به رخم بکشد به این ترتیب،خداوند میخواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوارجهنم.ولی بعد ها این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعی بود که حس کردم زندگی کردن مثل دوچرخه سواری است،ان هم دوچرخه سواری در یک جاده ناهموار اما خوبی اش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب میزد.