شام را خوردیم و یان بار بچه ها هم مثل من نیازفوری به خواب داشتند.پس بالشت هارا گذاشتم زیرسر و خانوم خانه گفت:((چراغ ها را من خاموش میکنم!!!!!!!!!!))اما زدوتر از ساعت دونیم خابمان نبرد به دلیل این که تا آن موقع شب ،همسایه بغلی بلند بلند گل میگفت وگل می شنیدو مارا هم درشادی خود شریک میکرد ساعت ده صبح خانم بیدارمان کرد .داشتیم حاضر مشدیم که برویم بیرون که تق تق در زدند گل پسر رفت در راباز کرد صدای یک اقا آمدتو که........
:((بچه چهقد سرو صدا میکنید کله ی صبح مردم خوابند.))
همسایه ای محترم بغلی بود.